میخوونه

ارام بیا تو و سکوت کن تا صدای فریاد های بی صدایم را بشنوی!

میخوونه

ارام بیا تو و سکوت کن تا صدای فریاد های بی صدایم را بشنوی!

یاد ان روزی که بودی...(داستان عاشقانه بسیار زیبا حتما بخونید...)

صدای تارش دلنشین بود و آوای زندگی را در گوش می نواخت. وقتی مضراب را میان پنجه های هنرمندش می گرفت، لحظاتی چشمانش را فرو می بست و انگار در دنیایی دیگر غرق است. و بعد تار را چنان به قلبش می چسباند که گویی عزیزترین موجود و وابسته اش را در آغوش گرفته. سپس بی اختیار می شد و فارغ از همه ی دنیا، ناله ی تارش را بلند می کرد.در آن لحظات چنان تقدسی داشت که وصف ناپذیر است ونه تنها من، که هر بیننده ای را محو هنر و عشق و معشوقش می ساخت.
اینگونه بود که با او آشنا شدم در یکی از مهمانیهای خانوادگی و دوستانه او – که از حالا به بعد با نام پریشان صدایش می کنم- هم جزو مهمانان بود. دوست برادر پروین که همکلاسیم بود محسوب می شد. بی صدا و بی ادعا وارد مجلس شد. گوشه ای نشست و بی آنکه سربلند کند، در خود فرو رفت. مهمانی شروع شد. جشن سالگرد پنجاهمین سال ازدواج پدربزرگ و مادربزرگ پروین بود. از کوچکترین نوه تا بزرگترین پسر شرکت داشتند. و در این میان تعدادی دوست – مانند من – نیز جزو مدعوین بودند.
اواخر شب، و پس از شام بود که اصرار فرشاد – برادر پروین – برای اینکه دست به تار ببرد شروع شد. اصلاً نمی پذیرفت، و کاملاً مشخص بود که تعارف نمی کند. اما وقتی فرشاد او را یک “استاد” تمام عیار معرفی کرد، پدربزرگ پروین که حدود ۸۰ سال سن داشت رو به او کرد و گفت:
- خب پسر جون، یعنی می خوای روی من مو سفید رو هم زمین بیندازی؟ و اینطور شد که “پریشان” مضراب بدست گرفت تا اولین زخمه را بر دل من بنوازد.
از همان لحظه ی اول احساس کردم که به او علاقمندم. اما از آنجا که همیشه دختری لوس و ننر بودم و می خواستم دیگران را با تحقیر کردن به زانو درآورم، برخورد اولمان تبدیل به یک برخورد خصمانه شد. قضیه اینطوری شروع شد که…

او از مهمانها پرسید که چه آهنگی بزند، هنوز هیچ کس اظهار نظری نکرده بود که من گفتم:
- اگه میشه آهنگ “یاد از آن روزی که … ” رو بنوازین.
اما او بجای پاسخ به من، با بی تفاوتی کامل رو به دیگران کرد و گفت:
- خب، یکی از بزرگترا بگه که چه آهنگی بزنم.
شاید او از این حرفش مقصودی نداشت. اما برای من که خودم را مغرورترین دختر دوران می دانستم، این یک تحقیر واضح بود. به همین خاطر وقتی به پیشنهاد بقیه مهمانها، او شروع کرد به نواختن یک آهنگ شاد، من هم در جهت مقابله به مثل، آرام شروع کردم به دست زدن. ناگهان تارش را زمین گذاشت و با قیافه ای کاملاً عصبانی گفت:
- آهای دختر خانم لوس و ننر، این ادا و اطوارها مال کافه های لاله زار بود که خوشبختانه من هیچ وقت پایم به آنجا باز نشد!
با گفتن این حرف، انگار گرد مرگ بر سر مجلس پاشیدند. و در این میان، آن که مرده ی واقعی محسوب می شد، من بودم!
آن روز مجلس تمام شد، اما … بی آنکه علتش را بدانم، شیفته ی شخصیت  ” پریشان ” شده بودم.
هنوز یک هفته از آن روز نگذشته بود که احساس کردم خیلی به او وابسته شده ام. به همین خاطر هر طور که بود، در مورد او کنکاش کردم و فهمیدم که یک آموزشگاه کوچک تعلیم تار دارد.
یک روز بدون مقدمه و بی اعلام قبلی به آموزشگاهش رفتم. همین که مرا دید، خشکش زد و طوری بهتش زده بود که حتی پاسخ سلامم را نداد. در نگاهش هنوز رنجش بود. من هم معطل نکردم و در حالی که از فرط خجالت روی نگاه کردن در چشمان او را نداشتم، سرم را پایین انداختم و گفتم:
- هر چند که برای اولین بار است که از کسی عذر خواهی می کنم! اما واقعاً از رفتار خودم شرمنده هستم. امیدوارم منو ببخشین. او باز هم سکوتش را کش داد. و همینطور در زیر بار نگاهش مرا شکنجه می داد. طوری که اگر چند ثانیه بیشتر این وضع ادامه داشت، حتماً از آنجا خارج می شدم و … – چه بسا که پرونده ی این ماجرا همان روز بسته می شد – اما اینطور نشد. او خنده ی تلخ و در عین حال معصومی به لب نشاند و گفت:
- نه، احتیاجی به عذرخواهی نیست. هر چی بود گذشت. حالا بفرمایین امرتون چیه؟
خودم را آماده کردم تا بگویم “هیچی” اما ناگهان، و بدون اختیار، رو به او کردم و گفتم:
- می خوام تار یاد بگیرم. حاضرین به من تعلم بدین؟! و به این ترتیب صمیمیت ما آغاز شد. تو را به خدا در مورد او افکار بد به خود راه ندهید. او پاک بود.پاک و مقدس. مقدس و بزرگوار، آنقدر صادق و عفیف که نزدیک یک ماه، حتی اسم مرا  به زبان نمی آورد. یک بار هم به چشمانم نگاه نمی کرد. در اوقاتی که نزد او بودم، اجازه ی هیچ صحبتی را نمی داد، مگر مربوط به تار و موسیقی و درس.
و دست بر قضا، همین حالات و رفتارش بود که مرا بیش از پیش شیفته ی او کرده بود. از اینکه می دیدم مثل خیلی از مردهای دیگر، “عاشق پیشه ” و سوء استفاده چی نیست، به خودم میبالیدم که به چنین مردی علاقمند شده ام و به حسن انتخاب خود احسنت می گفتم.
تا اینکه پس از حدو دو ماه، شدت علاقه ام به او تا حدی زیاد شد که ناچار بودم حرف دلم را بزنم. یکروز پس از اتمام کلاس رو به او کردم و گفتم:
- می دانی اگه یکروز سنتها در کشور ما برعکس می شد و رسوم اجازه می داد که دخترها از پسرها خواستگاری کنند، من چه کار می کردم؟
انگار معنی حرفهایم را نمی فهمید که فقط نگاهم می کرد. و من ادامه دادم:
- بلافاصله از تو خواستگاری می کردم، و قسم می خوردم که تو را خوشبخت کنم.
باور کنید که خودم نیز نمی دانستم چگونه این حرفها را به زبان آورده ام. شاید… شاید از فرط محبت زیاد نسبت به او. محبتی که احساس کردم او حتی معنیش را نمی فهمد! چرا که در پاسخ گفت:
- خداحافظ.
بله، فقط همین یک کلمه را گفت. متوجه نشدم کی به خانه رسیدم. مشکل این بود که نمی دانستم حالا در مورد من چگونه فکر می کند؟ خودم را تحقیر شده می دانستم. احساس می کردم متانتی را که یک دختر باید داشته باشد، من ندارم.
با همین افکار مالیخولیایی، چهار روز را پشت سر گذاشتم و درست از صبح روزی که می بایست بعد از ظهرش به کلاس بروم، دچار تردید وحشتناکی شدم. نمی دانستم که بروم یا نه. چون نمی توانستم رفتار او را پیش بینی کنم. با همه ی اینها، دل را به دریا زدم و به کلاس رفتم.
اما در رفتار او – لااقل در ظاهر – هیچ تغییری پیش نیامده بود. مثل همیشه با من سلام و علیک کرد و درس را شروع کرد. اما همین که تار را به دست گرفت، حدود ده دقیقه چشمانش را بست و در عالم خود غرق شد. من نیز مزاحم خلوتش نشدم و با خود خلوت کردم. بالاخره مضراب را بر تن لخت سیمای تار کشید و … بغضم ناگهان ترکید. چون… چون او این آهنگ را شروع به نواختن کرد: “یاد از آن روزی که بودی…”
آری، همان آهنگ درخواستی من که در روز اول آشنائیمان از او خواسته بودم. همینطور که اشک می ریختم، به چشمان او نگاه کردم. او هم دانه های مروارید از چشمانش فرو می ریخت. دنیای غریبی داشتیم که حتی توصیفش ممکن نیست.
بالاخره پس از اینکه آهنگ تمام شد بی مقدمه تار را در آغوش گرفت و رو به من کرد و گفت:
- من همه ی عشقی رو که یک انسان می تونه در وجودش داشته باشه، به پای این سازم ریختم. برای اینکه همیشه از عشق هراس داشتم. چون هیچوقت کسی رو اونقدر قابل اعتماد نمی دونستم که بخوام دلم رو بهش واگذار کنم. اما… اما…
و بعد دوباره بغضش ترکید و ادامه داد:
- تو را به خدا به خاطر این اشکها مرا سبکسر نخوان. آخه تقصیر خودم نیست. من تا حالا طعم محبت را نچشیده ام. خودم این اجازه رو به خودم ندادم. اما… اما حالا، یعنی تو این چند وقت، احساس می کنم گوشه ای از دلم، قسمتی از قلبم کنده شده و به وجود یکی دیگه وابسته شده. ولی لازمه قبل از هر چیز یک چیزی رو بدونی، و اون اینکه، تو رو به خدا قسم اگه خیال داری با کسی بازی کنی، به سراغ من نیا، دل من خیلی کوچیکتر از اونه که کسی بخواد صدای شکستنش رو بشنوه. من خیلی تنهاتر از اون هستم که کسی بخواد طعم تلخ بی وفایی رو بهم بچشونه. پس ازت خواهش می کنم اگه دنبال کوچه ی هوس هستی، برو سراغ یه آدرس دیگه، واسه اینکه این آدرس، فقط منتهی میشه به خانه ی وفا و بس. تو رو خدا ازت خواهش میکنم که…
حرفهایش چنان دلم را به تنگ آورد که همصدا با او به گریه پرداختم و لابه لای اشکهایم گفتم:
- اگه اینطوری فکر میکنی، حاضرم همین فردا، آره، همین فردا با هم بریم محضر و عروسی کنیم؟ حاضری؟
او باز هم به جای پاسخ به من گفت:
- ببین مرضیه، خوب فکراتو بکن. نکنه عاشق تار زدن من شده باشی؟ که در اون صورت خیلی زود هم از خودم و هم از تارم بدت میاد. نکنه مثل این فیلمها، دچار یک هوس زودگذر شده باشی، که اگه اینطور باشه، بدون که در آینده ی نه چندان دور هردومون رو بدبخت میکنی. البته تورو می دونم، ولی در مورد خودم بهت بگم: من اگه به کسی دل سپردم، یا دیگه ازش پس نمی گیرم، یا اینکه همه ی وجودم رو ازش پس می گیرم. حالا چی میگی؟ من هم به سوال او، با یک سوال – اما تکراری – پاسخ دادم و گفتم:
- فقط همین رو بگو که حاضری امشب به خواستگاری من بیای و فردا با من عروسی میکنی؟
همه چیز همانطور اتفاق افتاد که باید در قصه ها اتفاق بیفتد. او همان شب به تنهایی به خواستگاری من آمد. شخصیتش آنقدر قابل قبول بود که پدر و مادر من فقط گفتن:
- اگه پدر و مادر شما هم موافق باشن، ما حرفی نداریم. و درست فردای آن روز، با حضور خانواده ی او و خانواده ی ما، جشن کوچک خوشبختیمان آغاز شد!
…خدایا چه روزگار شیرینی بود. دوران یکماهه ی پس از عروسیمان را می گویم. به پیشنهاد او، لوازم اولیه ی یک زندگی موقت را برداشتیم و به یک روستای کوچک و خوش آب و هوا در شمال رفتیم. هر سه نفر با هم. من و او … و تار او.
چه روزهای رویایی بود. از خواب که برمی خواستیم، صبحانه را خورده و نخورده، از کلبه ی کوچکمان خارج می شدیم و در دل دشت و چمن می نشستیم و او تار می زد و من … من زندگی می کردم. با نوای تار او اشک می ریختم. خنده می کردم، غصه دار می شدم، خوشحالی می کردم و او … او همنفس با تارش، و همگام با من، زندگی می کرد و شاد بود. هر وقت که فرصت می کرد، روبرویم می نشست، نگاه شفاف و پر از مهر و صفایش را به چشمانم می ریخت و می گفت:
- “پریشان” بودم، پریشان ترم کردی. تو یکدفعه از کجا پیدات شد که نه تنها قسمتی از دل مارو، که همه ی دل و قلب و وجود مارو با خودت بردی؟
و من هم تمام عشقم را به چشمانش می بخشیدم و می گفتم:
- تو یکدفعه از کجا سبز شدی که دنیای رنگ و روغن زده ی من رو آذین بستی و پریشانی خودت رو، به منم منتقل کردی؟
و بعد، او تارش را در بغل می گرفت و می گفت:
- اگه یک روز از من جدا بشی، نفرین همه ی عاشقهای جفا کشیده ی عالم رو نثارت می کنم!
و سپس صدای تارش را به گوش طبیعت می رساند و این آهنگ را می نواخت “یاد از آن روزی که بودی،… ”
دنیای کوچکمان که با مهر و محبت بنا شده بود، روز به روز قشنگتر می شد. انگار در همه ی این عالم، جز او برای من، و جز من برای او، هیچ چیز دیگری مفهوم نداشت. روزگارمان آنقدر زیبا بود که اصلاً دلمان نمیخواست آن ایام و آن مسافرت موقت به پایان برسد. اما افسوس که همیشه، شادی ها، پابرجا نیست.
… به شهرمان که برگشتیم، زندگی را شروع کردیم.زندگی که اگر چه برای من با سابق تفاوت زیادی داشت، اما هنوز زیبا بود. می گویم فرق داشت، به این خاطر که حالا دیگر محدودتر شده بودم. به همه لحاظ، دیگر مثل دوران قبل از ازدواج، جیب پر از اسکناس پدر و مادرم در اختیارم نبود تا هر روز یک دست لباس و یک جفت کفش عوض کنم. دیگر علی رغم تمایلم، نمی توانستم روزها را با حضور در مهمانی های دوستان، یا میزبانی خودم، سر کنم. حالا دیگر از آن سفره های رنگارنگ خبری نبود. اما … خب، من حتی به خود اجازه نمی دادم که نام اینها را کمبود بگذارم. چرا که هر وقت این تفکرات به  ذهنم هجوم می آورد، صدای ساز “پریشان” گوشم را پر می کرد و مهربانیهای بی غل و غش او، تمام قلبم را مال خود می کرد.نزدیک به یک سال، با این آرزوهای قشنگ روزگارمان گذشت. تا اینکه نوبت به عروسی دوستان دوران تحصیل، و دخترهای فامیل رسید. و از اینجا بود که غول وحشتناک ” تفاوت ” خودش را به رخ من کشید. وقتی به جشنهای مجلل عروسی دعوت می شدیم، ناخودآگاه به یاد عروسی محقرانه ی خودمان می افتادم. در اینطور مواقع، گویی احساسم به پریشان هم منتقل می شد. چرا که سر به گوشم می گذاشت و می گفت:
- ای طفلک بیچاره، چرا حاضر شدی با یک ” آواره ” مثل من عروسی کنی که حتی داغ عروسی به دلت بماند.
و من با یک تبسم- حتی ظاهری – به او آرامش می بخشیدم. گاهی اوقات وقتی به منزل دوستان تازه ازدواج کرده ام می رفتم و شکوه زندگیشان را می دیدم، و آنها بازدید ما را پس می دادند و زندگی ساده و محقر ما را می دیدند، ناخودآگاه احساس حقارت می کردم، اما او در این اوقات، گویی فکر مرا بخواند، تبسمی می کرد و با صمیمیتی خاص می گفت:
- زندگی خیلی از دوستان، خیلی چیزها داره که زندگی ما نداره. اما من مطمئنم که زندگی اونا، فاقد اون چیزیه که سنگ بنای زندگی ما بر اون استوار شده. و اون فقط یک سرمایه ی عظیم و سه کلمه ای است. یعنی: ” عشق “.
حرفهای پریشان دلنشین بود
. دلنشین و زیبا. اما، انسان گاهی اوقات آنقدر ساده پسند می شود که فقط زیبا پسند نیست، بلکه دلش می خواهد بعضی وقتها، خوب را به جای قشنگ صاحب شود. و این همان ابلیسی بود که کم کم در وجود من ریشه دواند. گاهی اوقات ساعتها می نشستم در گوشه ای و به زندگی سابقم که در کمال بی نیازی مالی بود فکر می کردم و آن روزها را با این ایام مقایسه می کردم. خود را خوشبخت می دانستم. اما به این نتیجه می رسیدم که خدا مرا برای این نوع زندگی و بهره بردن از این زندگی بوجود نیاورده. در این اوقات، پریشان، آرام و بی صدا کنارم می نشست و ناله ی تارش را به صدا در می آورد و من بی آنکه بخواهم ، گریه را سر می دادم. و او نیز هراسان به چشمهایم زل می زد و می گفت:
- مرضیه، نکنه از من خسته شدی؟
و من همیش او را به نوعی مجاب می کردم که اینطور نیست. ایام دلهره آوری در زندگیمان شروع شده بود. طوری که خودم نیز از تفکر زیاد در این مورد هراس داشتم. به همین خاطر به سراغ مادرم می رفتم و حرف دلم را فقط با او در میان می گذاشتم. اما او که فکر می کرد از فرط خوشی زیاد این حرفها را می زنم، بدون آنکه حتی یک لحظه فکر کند دختر عزیز دردانه اش لیاقت این خوشبختی را ندارد، به پاسخهای کوتاه بسنده می کرد و می گفت:
- این حرفها مال دیوونه هاست. یکی- دوسال دیگه عادت می کنی!
اما لعنت بر من، لعنت بر من که بجای اینکه به قلب پر از صفای پریشان و محبتهای بی شائبه او عادت کنم، به تفاوت های فاحش زندگی مادی خودمان و زندگی اطرافیانم چشم دوختم.
این وضع ادامه داشت تا آن روز…
اواخر شب بود، یک شب زمستانی که برف شهر را سفیدپوش کرده بود. از خانه ی مادرم برگشته بودیم. آنجا در کنار شومینه و بخاری گازی آنقدر احساس آرامش می کردم، که همین که به خانه خودمان رسیدیم و بخاری نفتی کوچک را روشن کردیم، سردی خانه را جایگزین گرمی دلمان کردم و گفتم:
- پریشان، می دونی اگه تو یه شغل دیگه ای غیر از نوازندگی داشتی، الان خونه ی ما هم مثل خونه ی خیلی ها گرم و قشنگ بود!
و او … هیچ نگفت و سکوت کرد. سکوت محض، سکوتی آتقدر سرد و سخت و بی صدا، که من صدای شکستن دلش را شنیدم. پریشان نه آن شب به من پاسخی داد، و نه فردا و پس فردا. اما انگار، از همان شب ، کوه یخی را میانمان حائل کردند. من روز به روز از کاشانه ی گرممان بیشتر فاصله می گرفتم. دیگر مثل گذشته، شبها با اشتیاق انتظار او را نمی کشیدم تا شام را با هم بخوریم. گاهی اوقات به خانه ی مادرم می رفتم و با بهانه های مختلف، دو – سه روز به خانه نمی آمدم.
تا اینکه یک شب پریشان همانطور که تار می زد گفت:
- مرضیه چیه؟ خسته شدی؟
و من که همیشه از این پاسخ وحشت داشتم، و در حقیقت از او خجالت می کشیدم، بی لحظه ای درنگ گفتم:
- آره پریشان، به خدا خودم نمی خوام. ولی واقعاً خسته شدم. چطوری بگم، من هنوز تو رو دوست دارم. هنوز وقتی صدای تارت رو می شنوم قلبم شروع به زدن می کنه، اما… اما از این وضع دیگه خسته شدم.نمی دونم، شاید واقعاً دیوونه شدم.
و او، بی آنکه سربلند کند تا مبادا من قطرات درشت اشک را در چشمهایش ببینم گفت:
- نه، تو دیوونه نشدی، من دیوونه شدم.
و بعد به گوشه ی اتاق خزید و شروع به نواختن کرد. تار می زد و اشک می ریخت. یکی – دو ساعت بعد، بی مقدمه کنارم نشست و گفت:
- می دونی چیه مرضیه، من تو رو خیلی دوست دارم، خودت این رو می دونی. یعنی اونقدر دوستت دارم که اصلا حاضر نیستم به هیچ قیمتی عذابت بدم… به همین خاطر، اگه… اگه فکر می کنی… می دونی می خوام چی بگم؟ نمی دونم، هر کاری که فکر می کنی باعث خوشبختی بیشترت میشه، همون کارو بکن!
اینها را گفت و دوباره تارش را نواخت و نواخت و نواخت تا صبح نواخت.
یک هفته ی تمام، خانه ی ما محنت کده بود. هر وقت به صورت پریشان نگاه می کردم، بی اختیار به گریه می افتادم، و هر وقت به زندگی خود و بقیه دوستانم توجه می کردم، از زندگیم بیزار می شدم. آنقدر این جنگ و گریز سرگردان بودم که احساس کردم نزدیک است که از پا دربیایم. تا آنکه یک روز صبح به او گفتم:
- پریشان، اگه راست گفتی که خوشبختی من رو می خوای…
…درست یکساعت بعد، من و او از هم جدا شدیم. چقدر ساده و سخت و جانگداز. وقتی از محضر بیرون آمدیم. من حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم. اما او برای آخرین بار نگاهش را به نگاهم گره زد و گفت:
- عجب، عجب مرضیه، به خدا فکر می کردم داری شوخی میکنی. ولی خب، انگار شوخی در کار نبود. خب، کار تموم شد. ولی یادته اون روز – روز اول – چی بهت گفتم؟ گفتم دل من خیلی کوچیکتر از اونه که کسی بخواد اون رو بشکنه. گفتم که من خیلی تنهام و گفتم که… این رو هم گفتم که اگه یک روز تنهام بگذاری، نفرین همه ی عاشقهای جفا کشیده رو نثارت می کنم. ولی نه، امروز حرفم رو پس می گیرم. چون هنوز اونقدر دوستت دارم که نفرینت نکنم.
و بعد خداحافظی کرد و همان جا، جلوی در محضر، تارش را بغل زد و رفت.
چه نیازیست که بگویم در پاسخ به سوال خانواده و اطرافیانم در مورد جدائیمان چه گفتم؟ پس اجازه بدهید از آخرین صحنه ی این نمایش غم انگیز برایتان بگویم.
دو ماه بعد، آنقدر دلم برای پریشان تنگ شد که برای دیدنش به سراغش رفتم. اما گفتند که چند وقت است کلاس را تعطیل کرده و قراردادش را با صاحب ملک خاتمه داده. به سراغ منزلش رفتم. آنجا را هم پس داده بود. از پدر و مادرش سوال کردم – که آنها نیز علت جدایی ما را نمی دانستند – آنها فقط گفتند که هر دو – سه هفته یکبار تلفن می زند و بی آنکه بگوید کجاست، از سلامتیش باخبرمان می کند. و دیگر، هیچ خبری از او به دست نیاوردم...

و اما تو ای هموطن گرامی و خواننده ی خوب. اگر روزی، در گوشه ای از شهر، مرد جوان و غمزده و ” پریشان ” احوالی را دیدی که تارش را در آغوش گرفته، مرا به یاد بیاور و نفرینم کن.

و اگر دیدی این آهنگ را می زند، بدان که اوست. او که همیشه در ذهن و قلب من جاودانه است. او که همیشه این آهنگ را می نوازد:

 

یاد از آن روزی که بودی زهره یار من
دور از چشم رقیبان در کنار من

حالیا خالیست جایت ای نگار من

در شام تار من آخر کجای زهره

یاد داری زهره آن روزی که در صحرا
دست اندر دست هم گردش کنان تنها
راه می رفتیم و در بین شقایقها
بود عالم ما را لطف و صفایی زهره
بود هنگام غروب آن روز پر زیبا
ایستادیم از برای دیدنش آنجا
تکیه تو بر سینه ام دادی سر خود را
گفتیم و ما تنها بس رازهایی زهره
چون یقین کردی که از عشقت گرفتارم
سرد گشتی و نمودی اینچنین خارم
خود نکردی فکر، آخر نازنین یارم
من هم چو تو دارم، آخر خدایی زهره
ای باد صبا بهر خدا بوی که داری؟
عزیزم بوی که داری؟
این بوی خوش از سلسله ی موی که داری؟
جانم جانم موی که داری؟ حبیبم موی که داری؟
خرم شده بستان زتو ای باد بهاری
این خرمی از روی که وموی که داری؟
موی که داری ؟
ای عزیز موی که داری
؟
آی ، ای کاش بداند همه ی آرزوی دل
تا خود تو به دل آرزوی روی که داری ؟
تا خود، تو به دل آرزوی روی که داری ؟
جانم، جانم روی که داری ؟ عزیزم روی که داری ؟
آی یار  دل زارم

ما روی دل از جمله جهان سوی تو داریم
تو  روی،  تو روی  دل   قبله جان سوی که داری ؟
عزیزم سوی که داری ؟   عزیزم سوی که داری؟
گردیده مویّد ، گردیده مویّد ز چه فکر تو پریشان
در سر مگر اندیشه ی گیسوی که داری ؟
ای عزیز ، ای ، در سر مگر اندیشه ی
گیسوی که داری
؟ که داری ؟

نظرات 1 + ارسال نظر
mahsa یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:12 ب.ظ

خیلیییییییییییییییییییییییی زیباااااااااااااااااااااااااااااااا بود عزیزم....
حیف پریشان واقعا دختره لیاقتش رو نداشت...
خیلی اشک ریختم....

ممنونم عزیزم...
غم انگیز بود ...
بازم به ما سر بزن گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد