همسری ام را سزاوار نیستی..تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد .
تو همانی که بر کشتی سوار نشدی.خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را...
به پدرت پشت کردی به پیمان وپیامش نیز...
غرورت ،غرقت کرد .دیدی که نه شنا ب کارت آمد و نه بلندی کوهها!
پسر نوح گفت: اما آنکه غرق میشود ، خدا را خالصانه تر صدا میزند، تا آنکه بر کشتی سوار است.
من خدایم را لابه لای توفان یافتم..در دل مرگ وسهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت:ایمان ، پیش از واقعه بکار می آید
در آن هول و هراسی که توگرفتار شدی،هرکفری بدل به ایمان میشود
آنچه تو به آن رسیدی ایمان به اختیار نبود،پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.
پسر نوح گفت:آنها که بر کشتی سوارند، امتند..و خدایی کج دار و مریض دارند
که به بادی ممکن است از دستشان برود.من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با
چشمان بسته نیز میبینمش و با دستان بسته نیز لمسش میکنم.
خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آن را از کفم نمیبرد../..
دختر هابیل گفت:باری، تو سرکشی کردی و گناه کاری .گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.
پسر نوح خندید و خندید وخندید و گفت:شاید آنکه جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد.
شاید آن خدا که مجال سرکشی داد ، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!
دختر هابیل سکوت کرد وگفت:شایدپرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته باشد اما نام عصیان تو دلیری نبود...!
دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر،مجال آزمون و خطا این همه نیست.
پسر نوح گفت:به این درخت نگاه کن .به شاخه هایش،پیش از آنکه دست های درخت به نور برسند ،
پاهایش تاریکی را تجربه کردند.
گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد.گاهی باید برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت.
من این گونه به خدا رسیدم.راه من اما راه خوبی نیست ..راه تو زیباتر است.راه تو مطمئن تر...دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت.
دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد وسالهاست که منتظر است
وسالهاست که با خود میگوید:
{آیا همسری اش را سزاوار بودم؟؟؟؟؟؟؟}