میخوونه

ارام بیا تو و سکوت کن تا صدای فریاد های بی صدایم را بشنوی!

میخوونه

ارام بیا تو و سکوت کن تا صدای فریاد های بی صدایم را بشنوی!

من همینم و بس...

من نه عاشق هستم  ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

         من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد

من نه عاشق هستم و نه دلداده به گیسوی بلند

         ونه آلوده به افکار پلید...

من به دنــــــــــــــــــــــــبال نگاهی هستم که مرا از پس دیوانگیم میفهمد...

                 من همین هستم و بس...

خدایا...فقط خودت جواب بده...

خدایا:

کافر کیست؟ مسلمان کیست؟ شیعه کیست؟ سنی کیست؟


مرزهای درست هرکدام ، کدام است؟


من آرزو می کنم که روزی سطح شعور و شناخت مذهبی ، در این تنها

 کشور شیعه جهان ، به جایی برسد که سخنگوی رسمی مذهب ما‌

«فاطمه» را آنچنان که سلیمان کتانی - طبیب مسیحی - شناسانده است،

 و «علی» را آنچنان که دکتر جورج جرداق - طبیب مسیحی - توصیف میکند

 و «اهل بیت» را آنچنان که ماسینیون کاتولیک تحقیق کرده است و «ابوذر

غفاری» را آنچنان که جودة السحار نوشته است و حتی «قرآن» را آنچنان که

 بلاشر - کشیش رسمی کلیسا - ترجمه نموده است و «پیغمبر» را آنچنان

 که ردنسن - محقق یهودی - میبیند، بفهمد و ملت شیعه و محبان اهل بیت

 و متولیان رسمی ولایت و مدعیان مذهب حقه جعفری روزی بتوانند به

ترجمه آثار این کفار رسمی!! توفیق یابند.


خدایا این مردم شیعه اند ، شیعه علی ، تنها پیروان اهل بیت ، تنها ملتی

که حق را تشخیص داده اند و چهره پرشکوه علی را و عظمت های خاندان

علی را یافته اند؟؟


و دکتر بنت الشاطی ، استاد دانشگاه و نویسنده توانایی ، که قلمش و

عمرش همه در خدمت زنان اهل بیت ، که میگفت:(من در این خانه زندگی

میکنم )، سنی است؟


و بلاشر که روحانی رسمی مسیحیت بود و چهل سال در تحقیق و ترجمه

قرآن رنج برد و بر روی آیات کور شد کافر است؟


و ماسینیون که دریایی از دانش بود و ۲۷ سال تمام در زندگی سلمان،

نخستین بنیانگذار تاریخ شیعه در ایران، غرق شد و هرگاه از فاطمه ، از

عرفان اسلامی و از سلمان سخن میگفت ، سراپا مشتعل میشد کافر

است؟


خدایا:
به من بگو ، تو خود چگونه میبینی؟ چگونه قضاوت میکنی؟


آیا عشق ورزیدن به اسمها تشیع است؟ یا شناختن مسمّی ها؟

خدایم لا به لای طوفان بود...


پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت :نه !هرگز...

همسری ام را سزاوار نیستی..تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد .

تو همانی که بر کشتی سوار نشدی.خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را...

به پدرت پشت کردی به پیمان وپیامش نیز...

غرورت ،غرقت کرد .دیدی که نه شنا ب کارت آمد و نه بلندی کوهها!

پسر نوح گفت: اما آنکه غرق میشود ، خدا را خالصانه تر صدا میزند، تا آنکه بر کشتی سوار است.

من خدایم را لابه لای توفان یافتم..در دل مرگ وسهمگینی سیل.

دختر هابیل گفت:ایمان ، پیش از واقعه بکار می آید 

در آن هول و هراسی که توگرفتار شدی،هرکفری بدل به ایمان میشود

آنچه تو به آن رسیدی ایمان به اختیار نبود،پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.

پسر نوح گفت:آنها که بر کشتی سوارند، امتند..و خدایی کج دار و مریض دارند

که به بادی ممکن است از دستشان برود.من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با 

چشمان بسته نیز میبینمش و با دستان بسته نیز لمسش میکنم.

خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آن را از کفم  نمیبرد../..

دختر هابیل گفت:باری، تو سرکشی کردی و گناه کاری .گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.

پسر نوح خندید و خندید وخندید و گفت:شاید آنکه جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد.

شاید آن خدا که مجال سرکشی داد ، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!

دختر هابیل سکوت کرد وگفت:شایدپرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته باشد اما نام عصیان تو دلیری نبود...!

دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر،مجال آزمون و خطا این همه نیست.

پسر نوح گفت:به این درخت نگاه کن .به شاخه هایش،پیش از آنکه دست های درخت به نور برسند ،

 پاهایش تاریکی را تجربه کردند. 

گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد.گاهی باید برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت.

من این گونه به خدا رسیدم.راه من اما راه خوبی نیست ..راه تو زیباتر است.راه تو مطمئن تر...دختر هابیل!

پسر نوح این را گفت و رفت.

دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد وسالهاست که منتظر است

وسالهاست که با خود میگوید:

{آیا همسری اش را سزاوار بودم؟؟؟؟؟؟؟}


من ایرانیم...

من ایرانیم...

من از نسل سلمان پارسی ام...و زاده کوروش کبیر...

من با یک قوم با ملت مشکل ندارم ...با جهل میانه ام خوب نیست...

ازاعراب متنفر نیستم...از جهلشان در جهالت اولیه بیزارم...نه از خودشان...

از جاهلان مانده در جهل...

من قوم برتر نیستم...همه ما انسانیم...از یک نوع...برتری در یک نوع معنا ندارد...

منشور کوروش کبیر


The First Declaration Of Human Rights

اینک که به یاری مزدا ، تاج سلطنت ایران و بابل و کشورهای جهات اربعه را به سر گذاشته ام ، اعلام می کنم :
که تا روزی که من زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد

دین و آیین و رسوم ملتهایی که من پادشاه آنها هستم ، محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیر دستان من ، دین و آئین و رسوم ملتهایی که من پادشاه آنها هستم یا ملتهای دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند .

من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده ام ، تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد ،
هر گز سلطنت خود را بر هیچ ملت تحمیل نخواهم کرد
و هر ملت آزاد است ، که مرا به سلطنت خود قبول کند یا ننماید
و هر گاه نخواهد مرا پادشاه خود بداند ، من برای سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد .

من تا روزی که پادشاه ایران و بابل و کشورهای جهات اربعه هستم ، نخواهم گذاشت ،
کسی به دیگری ظلم کند و اگر شخصی مظلوم واقع شد ، من حق وی را از ظالم خواهم گرفت
و به او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم کرد .

من تا روزی که پادشاه هستم ، نخواهم گذاشت مال غیر منقول یا منقول دیگری را به زور یا به نحو دیگر
بدون پرداخت بهای آن و جلب رضایت صاحب مال ، تصرف نماید

من تا روزی که زنده هستم ، نخواهم گذاشت که شخصی ، دیگری را به بیگاری بگیرد
و بدون پرداخت مزد ، وی را بکار وادارد .

من امروز اعلام می کنم ، که هر کس آزاد است ، که هر دینی را که میل دارد ، بپرسد
و در هر نقطه که میل دارد سکونت کند ،
مشروط بر اینکه در آنجا حق کسی را غضب ننماید ،

و هر شغلی را که میل دارد ، پیش بگیرد و مال خود را به هر نحو که مایل است ، به مصرف برساند ،
مشروط به اینکه لطمه به حقوق دیگران نزند .

من اعلام می کنم ، که هر کس مسئول اعمال خود می باشد و هیچ کس را نباید به مناسبت تقصیری که یکی از خویشاوندانش کرده ، مجازات کرد ،
مجازات برادر گناهکار و برعکس به کلی ممنوع است
و اگر یک فرد از خانواده یا طایفه ای مرتکب تقصیر میشود ، فقط مقصر باید مجازات گردد ، نه دیگران

من تا روزی که به یاری مزدا ، سلطنت می کنم ، نخواهم گذاشت که مردان و زنان را بعنوان غلام و کنیز بفروشند
و حکام و زیر دستان من ، مکلف هستند ، که در حوزه حکومت و ماموریت خود ، مانع از فروش و خرید مردان و زنان بعنوان غلام و کنیز بشوند
و رسم بردگی باید به کلی از جهان برافتد .

و از مزدا خواهانم ، که مرا در راه اجرای تعهداتی که نسبت به ملتهای ایران و بابل و ملتهای ممالک اربعه عهده گرفته ام ، موفق گرداند .

دانستنی های کورش کبیر و داریوش بزرگ

ـ آیا میدانید : ۲۹ اکتبر روز جهانی کوروش بزرگ است و این روز فقط در تقویم ایران نیست؟

ـ آیا میدانید : چند سال دیگر ، با نابودی کامل تخت جمشید باید سپاسگذار کشورهایی چون فرانسه باشیم که چندی از تخت جمشید را در موزه های خود حفظ کردند.

 

ـ آیا میدانید: اولین سیستم استخدام دولتی به صورت لشگری و کشوری به مدت ۴۰سال خدمت و سپس بازنشستگی و گرفتن مستمری دائم را کورش کبیر در ایران پایه گذاری کرد.

ـ آیا میدانید : کمبوجیه فرزند کورش بدلیل کشته شدن ۱۲ ایرانی در مصر و اینکه فرعون مصر به جای عذر خواهی از ایرانیان به دشنام دادن و تمسخر پرداخته بود ، با ۲۵۰ هزار سرباز ایرانی در روز ۴۲ از آغاز بهار ۵۲۵ قبل از میلاد به مصر حمله کرد و کل مصر را تصرف کرد و بدلیل آمدن قحطی در مصر مقداری بسیار زیادی غله وارد مصر کرد . اکنون در مصر یک نقاشی دیواری وجود دارد که کمبوجیه را در حال احترام به خدایان مصر نشان میدهد. او به هیچ وجه دین ایران را به آنان تحمیل نکرد و بی احترامی به آنان ننمود.

ـ آیا میدانید : داریوش کبیر با شور و مشورت تمام بزرگان ایالتهای ایران که در پاسارگاد جمع شده بودند به پادشاهی برگزیده شد و در بهار ۵۲۰ قبل از میلاد تاج شاهنشاهی ایران رابر سر نهاد و برای همین مناسبت ۲ نوع سکه طرح دار با نام داریک ( طلا ) و سیکو ( نقره) را در اختیار مردم قرار داد که بعدها رایج ترین پولهای جهان شد

ـ آیا میدانید : داریوش کبیر طرح تعلیمات عمومی و سوادآموزی را اجباری و به صورت کاملا رایگان بنیان گذاشت که به موجب آن همه مردم می بایست خواندن و نوشتن بدانند که به همین مناسبت خط آرامی یا فنیقی را جایگزین خط میخی کرد که بعدها خط پهلوی نام گرفت .

ـ آیا میدانید : داریوش در پایئز و زمستان ۵۱۸ – ۵۱۹ قبل از میلاد نقشه ساخت پرسپولیس را طراحی کرد و با الهام گرفتن از اهرام مصر نقشه آن را با کمک چندین تن از معماران مصری بروی کاغذ آورد .

ـ آیا میدانید : داریوش بعد از تصرف بابل ۲۵ هزار یهودی برده را که در آن شهر بر زیر یوق بردگی شاه بابل بودند آزاد کرد.

ـ آیا میدانید : داریوش در سال دهم پادشاهی خود شاهراه بزرگ کورش را به اتمام رساند و جاده سراسری آسیا را احداث کرد که از خراسان به مغرب چین میرفت که بعدها جاده ابریشم نام گرفت .

ـ آیا میدانید : اولین بار پرسپولیس به دستور داریوش کبیر به صورت ماکت ساخته شد تا از بزرگترین کاخ آسیا شبیه سازی شده باشد که فقط ماکت کاخ پرسپولیس ۳ سال طول کشید و کل ساخت کاخ ۸۰ سال به طول انجامید.

ـ آیا میدانید : داریوش برای ساخت کاخ پرسپولیس که نمایشگاه هنر آسیا بوده ۲۵ هزار کارگر به صورت ۱۰ ساعت در تابستان و ۸ ساعت در زمستان به کار گماشته بود و به هر استادکار هر ۵ روز یکبار یک سکه طلا ( داریک ) می داده و به هر خانواده از کارگران به غیر از مزد آنها روزانه ۲۵۰ گرم گوشت همراه با روغن – کره – عسل و پنیر میداده است و هر ۱۰ روز یکبار استراحت داشتند .

ـ آیا میدانید : داریوش در هر سال برای ساخت کاخ به کارگران بیش از نیم میلیون طلا مزد می داده است که به گفته مورخان گران ترین کاخ دنیا محسوب میشده . این در حالی است که در همان زمان در مصر کارگران به بیگاری مشغول بوده اند بدون پرداخت مزد که با شلاق نیز همراه بوده است .

ـ آیا میدانید : تقویم کنونی ( ماه ۳۰ روز ) به دستور داریوش پایه گذاری شد و او هیاتی را برای اصلاح تقویم ایران به ریاست دانشمند بابلی “دنی تون” بسیج کرده بود . بر طبق تقویم جدید داریوش روز اول و پانزدهم ماه تعطیل بوده و در طول سال دارای ۵ عید مذهبی و ۳۱ روز تعطیلی رسمی که یکی از آنها نوروز و دیگری سوگ سیاوش بوده است .

ـ آیا میدانید : داریوش پادگان و نظام وظیفه را در ایران پایه گزاری کرد و به مناسبت آن تمام جوانان چه فرزند شاه و چه فرزند وزیر باید به خدمت بروند و تعلیمات نظامی ببینند تا بتوانند از سرزمین پارس دفاع کنند .

ـ آیا میدانید : داریوش برای اولین بار در ایران وزارت راه – وزارت آب – سازمان املاک -سازمان اطلاعات – سازمان پست و تلگراف ( چاپارخانه ) را بنیان نهاد.

ـ آیا میدانید : اولین راه شوسه و زیر سازی شده در جهان توسط داریوش ساخته شد.

ـ آیا میدانید : داریوش برای جلوگیری از قحطی آب در هندوستان که جزوی از امپراطوری ایران بوده سدی عظیم بروی رود سند بنا نهاد.

ـ آیا میدانید : فیثاغورث که بدلایل مذهبی از کشور خود گریخته بود و به ایران پناه آورده بود توسط داریوش کبیر دارای یک زندگی خوب همراه با مستمری دائم شد.

باز باران با...



باز هم باران و باز هم با ترانه...

اما این بار ترانه اش برای تو و اشک هایش برای من...

وقتی هیچ ترانه ای جای خالی ات را پر نمی کند

دیگر زیباترین ترانه ها هم برای من هیچ صدایی ندارند

پس بگذار باران با اشک هایش برای من ببارد و تمام ترانه هایش برای تو...


این رو از دست ندید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اهل زمین نبود،نمازش شکسته بود...

برسنگ قبر من بنویسید شیشه بود

تنها از این نظر که سراپا شکسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید پاک بود

چشمان او که دائما از اشک شسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید این درخت

عمری برای هر تیشه و تبر دسته بود

بر سنگ قبرم بنویسید کل عمر

پشت دری که باز نمی شد نشسته بود

گل مریم...

به خوبی به یاد می آورم آن روز بارانی را...

آن روز که بسان روزهای گذشته با همان چتر آبی رنگت در میان باران می دویدی...ومن همانند گذشته تو را از پنجره ی غبار گرفته می نگریستم....

ولی آن روز، روزی متفاوت بود....

تو آن روز همانند دیروز از دیدگان من دور نشدی...تو به طرف من می دویدی.....

با ناباوری از پنجره فاصله گرفتم...که تو را درون اتاق دیدم...

لبخند زدی و مثل همیشه آن چشمان خسته را از من پنهان کردی...

 

***

به خوبی به یاد می آورم آن روز را.........آن روز که گلدان گل مریمی را به من هدیه کردی...به یاد گل های مریمی که برایم  کشیده بودی...

و نگاهت را برای لحظه ای در نگاه من گره زدی...کاش آن لحظه هیچ گاه به پایان نمی رسید و ما تا ابد در آن لحظه باقی می ماندیم...

اما آن لحظه بسان لحظه های دگر به سرعت گذشت و تو با من وداع کردی...

 

***

من از پنجره ی کوچک چوبی رفتن تو را به تماشا نشستم و تو را تا ابد به خالق گل مریم سپردم...





تو...من...

تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت.
 آسمان همیشه مال توست ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
 تو به موقع می رسی و من، سال هاست دیر کرده ام.
  خوش به حال تو که می پری!
راستی چرا دوست قدیمی ات  درخت را  با خودت نمی بری؟
فکر می کنم توی آسمان جا برای یک درخت هست.
 هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را روی ما نبست.
 یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار یا مرا ببر توی آسمان آبی ات بکار.

نمیدانم...

 

گنجشک ها آنقدر شبیه همند


که نمیدانم


 

چطور همدیگر را می شناسند

 

 

و نمیدانم

 

 

چقدر شبیه من هست

 


 

که تو دیگر من را نمی شناسی...!

 

 

مرا باورکن...این گونه...


مرا این گونه باور کن...

کمی تنها ، کمی خسته

کمی از یادها رفته...
خدا هم ترک ما کرده
خدا دیگر کجا رفته؟؟؟
نمیدانم مرا آیا گناهی هست؟؟؟
که شاید هم به جرم آن غریبی و جدایی هست...
مرا این گونه باور کن...
کمی تنها ...
کمی خسته...

انقدر فریادهایم را سکوت کرده ام که اگر به چشمانم نگاه کنی کر می شوی.......

داستان یک دختر...


سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد:

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

داستان داداشی...

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت: متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : متشکرم.
روز قبل از جشن دانشگاهپیش من اومد. گفت : قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد …

ادامه مطلب ...

مصاحبه علی رضا با بازجو...

سلام
-سلام
اسمت چیه ؟
-علیرضا
چند سالته ؟
-دیگه شدم 20
نام مستعار ؟
-H.r.s
جرمت چیه ؟
-وبلاگ نویسی
انگیزت چی بود از اینکه وبلاگ نویس شدی ؟
-رفیق نا باب
چند وقته تو کاره وبلاگ نویسی هستی ؟
-خیلی وقته ٬ ولی از موقعی که یه پایگاه پیدا کردم ٬ کارم رو گسترش دادم
پایگاه ؟
-آره
پس شریک جرمم داری؟ کیه ؟
-آره ٬ دارم اسمش blogsky هستش
واسه هم سن و سالات چه توصیه ای داری ؟
-منو ببینن و درس عبرت بگیرن ٬ بچسبین به درس و مشقشون و .....
کجا دنیا اومدی ؟
- یه گوشه ای تو همین دنیای بزرگ ٬ بهش میگن تهران
کی بدنیا آومدی ؟
- ۱۲ ظهر ٬ گشنم شده بود خواستم ناهار بخورم که دعوتم کردن به شیره خشک
نه نه ٬ منظورم چه تاریخی بود !
-آهان ٬ 5 آذر 1370
کجا زندگی می کتی ؟
-تو خونمون
مثله اینکه منظورمو نمی فهمی !
منظورم این بود که کجای تهران ؟
-اگه منظورتون آدرس خونمونه که کور خوندی ! سوال یعد
رنگ مورد علاقت چیه ؟
-اومدی از من گزارش بگیری یا تست روانشناسی ؟ مشکی - آبی کمرنگ
هردوش ٬ میخوام با روحیات خلافکارها آشنا بشم
اوقات بیکاری چیکار میکنی ؟
-من اوقات بیکاری ندارم ٬ همیشه سرم شلوغه
بگو کیا کار داری ؟ رومان میخونم
اگه کل ثروت دنیا رو بهت میدادن چیکار میکردی ؟
-یه زندان درست میکردم و می رفتم توش قایم میشدم تا کسی از من ندزده ! آحه اینم سواله می پرسی ؟
غذای مورد علاقه ؟
-خوب مسلما از هر ایرانی بپرسی میگه قورمه سبزی ! اینیکی سوالت هم تابلو بود
از چه چیزایی بدت میاد ؟
-خیانت ٬ اعتیاد ٬ دروغ ٬ دزدی ٬ کله پاچه ٬ بنزین کارتی ٬ فقر ٬ بی اعتمادی ٬ فحشا ٬ رفتن سربازی
از چه چیزائی خوشت میاد ؟
-میگم IQ نداری واسه همینه ٬ خوب اونا رو برعکس کن خوشم میاد
سیگار می کشی ؟
-نه بابا منو چه به دود
نوشیدنی ؟
-آبگوشت - خوب ملومه نوشابه
آره جونه خودت
-حالا.... ٬ میخوای همه چیو بزارم کفه دستت بری لوم بدی ؟ عمرا
خب یه خورده از خودت بگو !
-پس اینا که پرسیدی از عمه ام بود ؟
تو چرا اینقدر بی ادبی ؟
- من بی ادب نیستم ٬ خیلی هم با ادبم تا چشت دربیاد ٬ این همه سوال کردی راجع به من نبود مگه ؟
چرا !
-خوب بگو بازم سوال دارم و جواب بده به جای اینکه با کلمات منو خر کنی !
باشه ! درس خوندی یا همینطوری خیابون متر میکنی ؟
- بله مثلا دانشگاه کرج قبول شدم
آفرین ٬ مجرم تحصیل کرده خیلی جالبه ! چی خوندی ؟ سرقت در ۶۰ ثانیه ؟ تو دانشکده سارقین بالفطره ؟
-نوچ ٬ خیره سرم زبان و ادبیات انگلیسی ٬ توی دانشگاه آزاد کرج
وقتی وبلاگ مینویسی چه احساسی داری ؟
- احساس میکنم عینه یه مرغ عشق تو آشمونه آبی با یه خورده بارون ٬ یه خورده هم غبار محلی و در برخی نواحی همراه با بارش برف و در دیگر مناطق آفتابی پرواز میکنم
منو سرکار گذاشتی ؟
-از همون اول که سوال پرسیدی سرکار بودی دیگه ٬ خب آخه آدم حسابی وقتی آدم داره یه مطلب مینویسه چه احساسی میتونه داشته باشه ؟ تو وقتی میخوای بری WC چه احساسی داری ؟
خب ........
- آهان ! دیدی .
بگذریم
خب بگو ببینم چرا انقدر دیر به دیر آپ میکنی ؟
-چون کسی رو ندارم براش مطلب بزارم - به جز یه بانوو تو عالمه رویا که نه میدونم کیه نه کجا فقط یه اسم داره - بانووووو

دل من...

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه کفش فرارو ورکشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شدو تنگ غروب
سنگ تو شیشه فردا زدو رفت
کاغذ گذشته ها رو پاره کرد
نامه فرداها رو تا زد و رفت
طفلکی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش می خواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت

یکی بود ؛یکی...

عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن؛ یکی بود یکی نبود !
یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست.
همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود …
برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان “با هم بودن و با هم ساختن” نمی گنجد؟
و برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود … همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.
از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست.
انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما. و هیچ کس نمی فهمد جز ما.
و خلاصه کلام اینکه : آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
هنر “بودن یکی و نبودن دیگری” !!!

تنهاترین تنها...

خوشا به حال هر کس که مثل من نیست , اینچنین سر گشته و پریشان ,اینچنین

خمیده ازغم دوران .

خوشا به حال عاشق که به یاد معشوق اشک می ریزد .

خوشا به حال معشوق که در فکر ناز فروشی و غمزه نمایی است.

خوشا به حال عارف که با یاد خدا آرام می گیرد.

خوشا به حال شاعر که حرفهای نهفته در دل را بر روی کاغذ زمزمه می کند.

گمشده در جنگلی مه آلودم , خسته از هر چه باید و نیست , دلگیر از هر چه نباید و هست .

به خدا می نگرم , فرسنگ ها از من دور است

به فضا می نگرم , تاریک و مه آلود و سوت و کور است .

دردانه های نگاهم نیز با من قهرند .قفل سکوتم با هیچ شاه کلیدی باز نمی شود .

تپش های قلبم هیچ هیجانی را پذیرا نیست

لبریزم از گفتن اما محرمی را نمی یابم ….

داستان عاشقانه پیانو...

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو . صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد . هیچ کس اونو نمی دید . همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن. همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود . از سکوت خوششون نمیومد . اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد . چشمش بسته بود و می زد . صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود . بدون انتها , وسیع و آروم . یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد . یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود . تنها نبود … با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده . چشمای دختر عجیب تکونش داد … یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه . چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو . احساس کرد همه چیش به هم ریخته . دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد . سعی کرد به خودش مسلط باشه . یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن . نمی تونست چشاشو ببنده . هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد . سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه … فقط برای اون . دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید . و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد . یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست . چشاشو که باز کرد دختر نبود . یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد . ولی اثری از دختر نبود . نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو . چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه . … شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید . با همون مانتوی سفید با همون پسر . هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن . و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو , مثل شب قبل با تموم وجود زد . احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه . چقدر آرامش بخشه . اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه . دیگه نمی تونست چشماشو ببنده . به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد . شب های متوالی همین طور گذشت . هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه . ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد . ولی این براش مهم نبود . از شادی دختر لذت می برد . و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود . اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت. سه شب بود که اون نیومده بود . سه شب تلخ و سرد . و شب چهارم که دختر با همون پسراومد … احساس کرد دوباره زنده شده . دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط میشد . اون شب دختر غمگین بود . پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت . سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه … دل توی دلش نبود . دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه . ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد . نمی تونست گریه دختر رو ببینه . چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشوبه خاطر اشک های دختر نواخت . … همه چیشو از دست داده بود . زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود . یه جور بغض بسته سخت یه نوع احساسی که نمی شناخت یه حس زیر پوستی داغتنشو می سوزوند . قرار نبود که عاشق بشه … عاشق کسی که نمی شناخت . ولی شده بود … بدجورم شده بود . احساس گناه می کرد . ولی چاره ای هم نداشت … هر شب مثل شب قبل مثل شب اول … فقط برای اون می زد . … یک ماه ازش بی خبر بود . یک ماه که براش یک سال گذشت . هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت . چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت . و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود . ضعیف شده بود … با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده … آرزوش فقط یه بار دیگه دیدن اون دختر بود . یه بار نه … برای همیشه . اون شب … بعد از یه ماه … وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر با همون پسراز در اومد تو . نتونست ازجاش بلند نشه . بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش . بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره . دلش می خواست داد بزنه … تو کجایی آخه . دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای بهم ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه . و شروع کرد . دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن . و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد . نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد . یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین . چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد . سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت . سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد . – ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید … به خاطر ازدواج من و سامان …. امکان داره ؟ صداش در نمی اومد . آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه : – حتما .. یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش فقط برای اون مثل همیشه فقط برای اون زد اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره دختر می خندید پسر می خندید و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید آروم و بی صدا پشت نت های شاد موسیقی بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد.

Love%20Story%20 %20AloneBoy.com داستان عاشق پیانو

یاد ان روزی که بودی...(داستان عاشقانه بسیار زیبا حتما بخونید...)

صدای تارش دلنشین بود و آوای زندگی را در گوش می نواخت. وقتی مضراب را میان پنجه های هنرمندش می گرفت، لحظاتی چشمانش را فرو می بست و انگار در دنیایی دیگر غرق است. و بعد تار را چنان به قلبش می چسباند که گویی عزیزترین موجود و وابسته اش را در آغوش گرفته. سپس بی اختیار می شد و فارغ از همه ی دنیا، ناله ی تارش را بلند می کرد.در آن لحظات چنان تقدسی داشت که وصف ناپذیر است ونه تنها من، که هر بیننده ای را محو هنر و عشق و معشوقش می ساخت.
اینگونه بود که با او آشنا شدم در یکی از مهمانیهای خانوادگی و دوستانه او – که از حالا به بعد با نام پریشان صدایش می کنم- هم جزو مهمانان بود. دوست برادر پروین که همکلاسیم بود محسوب می شد. بی صدا و بی ادعا وارد مجلس شد. گوشه ای نشست و بی آنکه سربلند کند، در خود فرو رفت. مهمانی شروع شد. جشن سالگرد پنجاهمین سال ازدواج پدربزرگ و مادربزرگ پروین بود. از کوچکترین نوه تا بزرگترین پسر شرکت داشتند. و در این میان تعدادی دوست – مانند من – نیز جزو مدعوین بودند.
اواخر شب، و پس از شام بود که اصرار فرشاد – برادر پروین – برای اینکه دست به تار ببرد شروع شد. اصلاً نمی پذیرفت، و کاملاً مشخص بود که تعارف نمی کند. اما وقتی فرشاد او را یک “استاد” تمام عیار معرفی کرد، پدربزرگ پروین که حدود ۸۰ سال سن داشت رو به او کرد و گفت:
- خب پسر جون، یعنی می خوای روی من مو سفید رو هم زمین بیندازی؟ و اینطور شد که “پریشان” مضراب بدست گرفت تا اولین زخمه را بر دل من بنوازد.
از همان لحظه ی اول احساس کردم که به او علاقمندم. اما از آنجا که همیشه دختری لوس و ننر بودم و می خواستم دیگران را با تحقیر کردن به زانو درآورم، برخورد اولمان تبدیل به یک برخورد خصمانه شد. قضیه اینطوری شروع شد که…

ادامه مطلب ...

جملاتی بسیار زیبا از صادق هدایت

تنها مرگ است که دروغ نمی گوید .

نزد بهترین و قشنگ ترین و باهوش ترین انسان, همیشه نقص دیده می شود .

حق به جانب آنهایی است که می گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است .

چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی خواهد و پس می زند .

آنها به من می خندند ، نمی دانند که من بیشتر به آنها می خندم .

کسانی که دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند ، تنها آنان می توانند کارهای بزرگ انجام دهند .

برای من بزرگترین معجزه همین است که من وجود دارم .

اگر بشر دست از کشتن حیوانات بردارد ، آدم هم نخواهد کشت .

انسان نه فقط احمق ترین حیوانات است ، بلکه درنده ترین و شریر ترین آنهاست

ادامه مطلب ...

زندگی با بعد نگاه سهراب سپهری

زندگی رسم خوش ایندی است

زندگی بال و پری دارد اندازه عشق

پرشی دارد اندازه مرگ

زندگی چیزی نیست که لب تاقچه عادت از یاد من و تو برو

جذبه دستی است که می چیند

زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است

زندگی بعد درخت است به چشم حشره

زندگی حس عجیبیست که یک مرغ مهاجر دارد

ادامه مطلب ...

نوشته ای از صادق هدایت

شاید از آنجایی که همه ی روابط من با دنیای زنده ها بریده شده، یادگارهای گذشته جلوم نقش می بندد.گذشته، آینده، ساعت، روز، ماه و سال همه برایم یکسان است.مراحل مختلف بچگی و پیری برای من جز حرفهای پوچ چیز دیگری نیست، فقط برای مردمان معمولی، برای رجاله ها، رجاله ی با تشدید، همین لغت را می جستم، برای رجاله ها که زندگی آنها موسوم و حد معینی دارد، مثل فصلهای سال و در منطقه ی معتدل زندگی واقع شده است، صدق می کند.ولی زندگی من همه اش یک فصل و یک حالت داشته، مثل این است که در یک منطقه سردسیر و در تاریکی جاودانی گذشته است، در صورتی که میان تنم همیشه یک شعله می سوزد و مرا مثل شمع آب می کند ...

(صادق هدایت)                                  

زندگی>مرگ

می توان برخود گوارا کرد مرگ تلخ را                       زندگی را بر خود هموار کردن مشکل است





                                                     زندگی+مرگ


حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
و باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

گفتی ولی...

سهراب گفتی چشم ها را باید شست ؛ شستم ولی...

گفتی جور دیگر باید ؛ دیدم ولی...

گفتی زیر باران باید رفت ؛ رفتم ولی...

ولی او نه نه چشمان شسته ام را دید ونه نگاه تازه ام را ...

تنها زیر باران نیش خندی زد و گفت : دیوانه باران ندیده...

ادامه مطلب ...

گم گشته...

از جنون این عالم بیگانه را گم کرده‌ام

آسمان سیرم، زمین خانه را گم کرده‌ام

نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر

دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام

چون سلیمانم که از کف داده‌ام تاج و نگین

تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کرده‌ام

از من بی‌عاقبت، آغاز هستی را مپرس

کز گرانخوابی سر افسانه را گم کرده‌ام

طفل می‌گرید چون راه خانه را گم می‌کند

چون نگریم من که صاحب خانه را گم کرده‌ام؟

به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود

من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده‌ام


                                                                                       (صائب تبریزی)

 

ویرایش جدید ابیات شاعران ایرانی

             بنی ادم اعضای یک پیکرند

                                                              سر قرمه سبزی به هم می پرند

                                           ..............................................

             میازار موری که دانه کش است

                                                              که ماردزنش در مکزیک هفتیر کش است

                                           ............................................. 

             مادر این جا پی حشمت و جا امده ایم

                                                               گاومان ینجه ندارد پی کاه امده ایم

                                          ............................................

            بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم        فکر نکن فکر تو بودم کار نداشتم ول می گشتم

                                          ............................................

            دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد

                                                                شاید پی کپون ها فرهاد رفته باشد

                              ( البته دولت اینو خراب کرده دیگه کپونی وجود نداره )

              توانا بود هر که دانا بود

                                                     دم گربه ها رو به بالا بود

همش قدیمی بود ولی به درد خط پر کردن می خورد...نه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

دیدار با حافظ در قرن بیست و یک(طنز)

حافظ

نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس

دیدم به خواب حافط توی صف اتوبوس

گفتم: سلام حافظ، گفتا: علیک جانم

گفتم: کجا روی ؟ گفت: والله خود ندانم

گفتم: بگیر فالی گفتا: نمانده حالی

گفتم: چگونه ای؟ گفت: در بند بی خیالی

گفتم: که تازه تازه شعر و غزل چه داری؟

گفتا: که می سرایم شعر سپید باری

گفتم: ز دولت عشق، گفتا: کودتا شد

گفتم: رقیب، گفتا: کله پا شد

گفتم: کجاست لیلی؟ مشغول دلربایی؟

گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایی

گفتم: بگو، زخالش، آن خال آتش افروز؟

گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز

گفتم: بگو، ز مویش گفتا که مش نموده

گفتم: بگو، ز یارش گفتا ولش نموده

گفتم: چرا؟ چگونه؟ عاقل شده مجنون؟

گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟

گفتا: خریده قسطی تلویزیون به جایش

گفتم: بگو، ز ساقی حالا شده چه کاره؟

گفتا: شدست منشی در دفتر اداره

گفتم: بگو، ز زاهد آن رهنمای منزل

گفتا: که دست خود را بردار از سر دل

گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم ها

گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا

گفتم: بگو، ز محمل یا از کجاوه یادی

گفتا: پژو، دوو، بنز یا گلف نوک مدادی

گفتم: که قاصدک کو آن باد صبح شرقی

گفتا: که جای خود را داده به فاکس برقی

گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره

گفتا: به جای هدهد، دیش است و ماهواره

گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد؟

گفتا: به پست داده، آورد یا نیاورد؟

گفتم: بگو، ز مشک آهوی دشت زنگی

گفتا: که ادکلن شد در شیشه های رنگی

گفتم: سراغ داری میخانه ای حسابی؟

گفتا: آنچه بود ار دم گشته چلوکبابی

گفتم: بیا دوتایی لب تر کنیم پنهان

گفتا: نمی هراسی از چوب پاسبانان؟

گفتم: شراب نابی تو دست و پا نداری؟

گفتا: که جاش دارم و افور با نگاری

گفتم: بلند بوده موی تو آن زمان ها

گفتا: به حبس بودم از ته زدند آنها

گفتم: شما و زندان؟ حافظ ما رو گرفتی؟

گفتا: ندیده بودم هالو به این خرفتی!

اینم چند تا بیت قشنگ

من بی می ناب زیستن نتوانم

                                              بی باده کشیده بار تن نتوانم

من بنده ان دمم که ساقی گوید

                                              یک جام دگر بگیر و من نتوانم...

                                                                                                (خیام بزرگ)

  ما زنده از انیم که ارام نگیریم

                                                  موجیم که اسودگی ما عدم ماست

(صائب تبریزی)                   


قبر خالی


مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند .
پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند
.
انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى که درهمسایگى ات دفن شده بودند
.
در وزن ثابت زمان، پیاله پیاله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم وغبار روى سنگ قبر بى نامت را پاک مى کردم. سکوت مرگ آور قبرستان لبخندهایم را بى رنگ مى کرد
.
مروارید هاى بدلى از گردنبند زمان مى ریخت، مثل روزهایى که ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد
.
یادم مى آید از همان لحظه هایى که چشم گشودم جاى دست هایت روى شانه هاى یخ زده ام خالى بود
.
وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هایشان را با مادرانشان قسمت مى کردند من بودم و تنهایى
.
یک روز بابا نشانى قبرت را داد
.
مثل همه آدم هایى که نمى دانند چطور باید مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى کنند بابا هم مانده بود چطور این خبرتکان دهنده را به من بگوید
.
اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها
.
وقتى بادهاى ملایم شروع به وزیدن مى کردند بابا غصه دار مى شد
.
مى گفت مامانت عاشق بادهاى بهارى بود و براى همین اسمت را
«نسیم» گذاشتیم.کاش مى دیدى در آن روزهاى یکنواخت چطورهر روز دوان دوان یک راست از مدرسه راهى قبرستان مى شدم.
بچه ها خستگى هایشان را به خانه مى بردند و من به گورستانى سرد
...
آن ها سیر تا پیاز آن چه را درکلاس درس گذشته بود کنار اجاق هاى گرم و دیگ هاى پر از غذاى مادرانشان تعریف مى کردند و من تنهاى تنها کوله بارم را به نقطه اى پر سکوت مى آوردم
.
سکوت؛ مادر! سکوت.سکوت اندوهناکى که ازسینه هر قبر بلند مى شد دلم را به هم مى ریخت
.
شب ها خواب بیدارى مى دیدم
.
انگارهیچ وقت بیدار نبودم
.
بابا مى گفت سال ها پیش در شهرى بزرگ خانه اى داشتیم اما بعد از مردن تو این ده را براى رسیدن به آرامش و فراموشى روزهاى گذشته انتخاب کرده است
.
وقتى بزرگ تر شدم بابا از روزهاى عاشق شدنتان هم برایم کمى گفت. هرچه صندوقچه قدیمى روى طاقچه را زیر و رو کردم یک عکس بیشتر از تو پیدا نکردم
.
عکس را در کیف مدرسه اى ام مى گذاشتم و با خود به هر طرف مى بردم
.
فکر مى کردم اگر بزرگ شوم شبیه تو زیبا و موطلایى خواهم شد
!
دلم نمى خواست بچه ها بدانند مامان ندارم. اما یک روز حالم درحیاط مدرسه بد شد
.
خانم ناظم گفت سرایدار را بفرستید بابایش را بیاورد
.
شک کردم
.
آخر اگر این اتفاق براى هر کدام از بچه هاى دیگر مى افتاد خانم «فنایى» -ناظم - زودى مادر بچه ها را صدا مى زد
.
همان موقع بود که فهمیدم همه شاگرد و معلم ها مى دانند من مامان ندارم
.
از آن روز به بعد دیگر دلم نمى خواست پا به مدرسه بگذارم
.
مى دیدم همه با من مهربانى مى کنند اما نمى فهمیدم همه از روى ترحم است
.
بچگى بود و یک دنیا فکر نپخته
.
بهار و عید داشت مى آمد ،

عید
.
تخم مرغ هاى رنگ شده
.
هفت سین و سبزه هاى تازه جوانه زده
.
بوى عید اما در خانه خالى وبى مادرما نمى آمد
.
حال بابا هم بهتر از من نبود
.
آشفتگى و حرف هاى ناگفته درنگاهش بى داد مى کرد
.
«مجنون آسمان «لیلا»ى عاشق را از زمین خانه مان ربوده است انگار... » باباهمیشه این را مى گفت. هروقت حرفت مى شد به جاى این که بگوید مادرت؛ اسمت را بر زبان مى آورد، لیلا!
خیلى وقت پیش بالاى قبرت درخت نارنج کاشته بودم؛ با همین دست هاى کوچکم
.
هرروز هوایش را داشتم. مى خواستم وقتى کنارت نبودم حس تنهایى نکنى. اسم درخت را گذاشتم نسیم. نسیمى که شب و روز دورسرت بگردد و در فصل هاى سرد و گرم حق فرزندى را برایت به جا بیاورد
.
........................
اما درست
۶ سال پیش در آخرین غروب اسفند اتفاق عجیبى افتاد. برایت هفت سین آماده کردم.
بابا این کار را دوست نداشت اما آخرش حریفم نشد و کارى را که دوست داشتم انجام دادم
.
سینى مسى بزرگى از بازار خریدم وبا جان و دل «سین» ها را برایت چیدم
.
وقتى به انتهاى گورستان رسیدم یک مرتبه خشکم زد ،مثل شاخه هاى خشکیده گیلاس در زمستان
.
چند کارگر با بیل و کلنگ به جان قبرت افتاده بودند
.
سینى هفت سین از دستم افتاد
.
به درخت نارنجى که کاشته بودم تکیه دادم
.
جیغ زدم
.
با ناخن هاى ریزم بر خاک کنار قبرت چنگ انداختم
.
دلم مى خواست کارگران را تکه تکه کنم
.
زبانم بند آمده بود. آب دهانم خشک شده بود. اگر کارد مى زدند خونم درنمى آمد
.
گفتم آهاى
...! این قبر مادرمن است، ولش کنید.دست بردارید. دور شوید. چه کار مى کنید ؟
بعد از هوش رفتم. روى زمین افتادم
...
کارگرها زن مرده شور را پیدا کردند و بالا سرم آوردند
.
وقتى چشم گشودم خود را در اتاقکى دیدم
.
با نفس بریده گفتم چطور جرأت کردید خانه مادرم را خراب کنید
.
زن پیر با نگاهى پر از آرامش گفت : دخترم آن قبرخالى است
!
دهانم بسته شده بود
.
شاید مى خواستند با این دروغ سرو صدایم بخوابد
.
اماآن ها دروغ نمى گفتند مادر
!
بابا سال ها پیش این قبردروغین را براى تو خریده بود تا هر وقت از او نشانى تو را گرفتم بى چون و چرا بگوید مرده اى
.
باورش برایم سخت بود و هنوزهم هست
.
همان روز با صورتى خیس رفتم پیش بابا. نمى دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت
.
کلاغ ها گاه و بى گاه مى خواندند
.
تا به بابا برسم هزار و یک سؤال در ذهنم نقش بست
.
آن روز مروارید هاى بدلى دیگرى از نخ پاره پاره گردنبند زمان افتاده بودند
.
حقیقتى مخوف در خواب هاى بیدار و بیدارى هاى خواب آلود وجود داشت که هنوز آن ها را نمى دانستم
.
بالاخره بابا را دیدم
.
شاید هیچ وقت فکر نمى کرد بى استفاده ماندن قبردروغین مادر دستش را پیش من رو کند
.
گفتم بابا فقط بگو چرا ؟؟

بابا هق هق گریست
.
سر زخم هاى کهنه اش با این سؤالم بازشد انگار
.
آن روز غروب بابا دلش مى خواست به قعر زمین فرو رود اما به این سؤالم جواب ندهد
.
با دیدن چهره در همم از پا در آمد
.
دریک لحظه به اندازه هزاران سال پیر شد
.
بعد برایم گفت که چقدرعاشق هم بوده اید و در شب هاى عاشقى ته کوچه بن بست تان آه مى کشیده و لیلا لیلا مى خوانده براى چشم هاى آبى ات
.
چشم هایش بى حال مى شد وقتى نامت را بر زبان مى آورد
.
گویى هزاران سال عاشقت بوده و هست
.
بابا قصه زیباى روزى را برایم تعریف کرد که بالاخره برادرهایت را براى ازدواج راضى کرده بود
.
بابا گفت
: «زیر یک سقف رفتیم. با عشق. وقتى لیلا تو را حامله بود شرط گذاشت اگر دختر باشى نامت را بگذاریم نسیم
گاه لبخند کمى در هق هق و نفس هاى بریده اش شنیده مى شد. در میان گریه خندیدنش مثل خرناسه هاى یک عقاب زخم خورده بود روى تپه هاى پست
.
بابا وقتى مى خواست جمله آخر را بگوید رویش را برگرداند
.
«اما همین که تو به دنیا آمدى گفت دیگر نمى خواهمت. بچه ات را بردار برو مال خودت. طلاق مى خواهم.
لیلاى من طلاق گرفت و رفت، براى همیشه
.
بعد از مدتى شنیدم با یکى از دوستان برادرش ازدواج کرده است.لیلا خیانت کرد نسیم جان
!
این حق من و تو نبود
.
از همان روزدیگر برایم مرد
.
در آن شهر بزرگ غریب هیچ آشنایى نداشتم
.
پدر و مادرم درشهر دیگر زندگى مى کردند
.
قبلا هشدار داده و گفته بودند لیلا تکه ما نیست بیا پى یکى از دختران شهر خودمان. اما زیر بار نرفتم. همین شد که دستت را گرفتم و به این ده آوردمت
.
همان موقع هم سنگ قبرى خالى خریدم تا هر وقت مادرت را خواستى بگویم آن جاست
.
زیر خروارها خاطره

.....................................
مادر! حالا نسیمت بزرگ شده و در هر وزش بادهاى ملایم و ناملایم این سؤال را از خود مى پرسد که چرا؟

دلم مى خواهد بدانم به کدامین جرم دختر یک روزه ات را براى همیشه تنها گذاشتى و رفتى ؟

هنوز براى دیدنت بر سر این قبر مى آیم
.
شنیده بودم مردم گاهى به هم مى گفتند «قبرى که براى آن گریه مى کنى مرده ندارد» اما هیچ گاه معنى این حرف را نفهمیده بودم
.
هنوز هم منتظر مى نشینم
.
تو را کم دارم؛ لحظه به لحظه
.
به دخترکان ،
۱۷ ۱۸ساله هم سن خودم حسادت مى کنم.
حالا دیگر حتى در این گورستان هم کسى را ندارم
.
دلم مى خواهد توهم روزى براى دختر بى تابت غذایى بیاورى که گرم باشد مادر.در دنیاى آدم هاى زنده اى که هنوز نفس مى کشند و زیر قبرى خیالى پنهان نشده اند. برگرد ماد
ر...!

 

کاش ای کاش هایم اینقدر زیاد نبود...

ای کاش حریم قصه هایم تو بودی،ای کاش از خیال تا واقعیت این همه فاصله نبود،ای کاش بی تو فردایی نبود،ای کاش ویرگول بودم تا هنگام رسیدن به من مکثی می کردی،ای کاش می توانستیم نگذاریم که بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند،ای کاش می توانستیم راز گل سرخ را درک کنیم،گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم،ای کاش می شد که بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام و نخوانیم کتابی که در ان باد نمی اید و کتابی که در ان پوست شبنم تر نیست،کاش نمی گفتیم که شب چیز بدیست،کاش روی قانون چمن پا نمی گذاشتیم،ای کاش همه می گذاشتیم که احساس هوایی بخورد،کاش همه دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم،کاش می امدیم و اسمان را می نشاندیم میان دو هجای هستی،کاش بار دانش را از دوش پرستو به زمین میگذاشتیم،کاش تمام نا تمام من فقط با تو تمام می شد،کاش عقیده عقده خوانده نمی شد،کاش ای کاش هایم هنوز ارزو  باشد و افسوس نشده باشد،کاش تو افسانه بودی..اماتو افسانه نیستی اما به زودی مرا به افسانه ها پیوند می زنی....

باران من...

گفتم چتر را بردارم شاید باران ببارد ؟ گفتی نه فقط کمی قدم میزنیم! گفتم بعد از این همه سال امدی فقط کمی قدم بزنیم؟!گفتی پس چه؟ گفتم می خواهم تمام خیابان ها را بدویم...کوچه ها ، خیابان ها ، تیرها ،چراغ ها... گفتی برویم. گفتم پس چتر بردارم شاید باران ببارد گفتی نه ، خیال که خیس نمی شود....

می شنوم...

من صدای صاف باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی را می شنوم ، مثل یک گلدان صدای روییدن گل را می شنوم ، من صدای ورزش ماده را می شنوم ، من صدای پاک پوست انداختن عشق را می شنوم ، من صدای حسرت با هم بودن را می شنوم ، من صدای عشق را می شنوم که می گوید مرا دریاب ، من صدای حرف قاصدک را می شنوم ، من صدای پای خواهش را می شنوم ، من صدای ریاضی حیات را می شنوم ، من خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام ، من صدای ظلمت را وقتی از برگ می ریزد می شنوم  و صدای عطسه ی اب با هر رخنه سنگ  و صدای چکچک چلچله از سقف بهار  و صدای سرفه ی روشنی از پشت درخت  وصدای متراکم شدن ذوق  وصدای ترک خوردن خود داری روح  وصدای پای قانونی خون در رگ  وصدای ضربان سحر   وصدای باران را روی پلک تر عشق  وصدای موسیقی غمناک بلوغ  وصدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب و پاره پاره شدن کاغذ زیبایی ، پر و خالی شدن کاسه ی غر بت از باد
من به اغاز زمین نزدیکم...

حال من...

حالم خراب است دنبال کلمه ای می گردم بین می خواهم و نمی خواهم می شود و نمی شود بله و نه...

ای کاش دقیقه ای ساعتی ثانیه ای وقتی قبل از ان وقتی که امدی می امدی حال من و تو میا ن خوب و بد است

ای کاش می امدی ...  غروب مثل رگی خونی سرخ شده وهنوز تو نیامدی  ستاره ها ی شب را می شمرم تا تو بیایی  چشم به طلوع می دوزم تا با طلوع تو نیز بیایی ، روز غمناکم

را با فکر تو سپری می کنم ،  کاش از غروب زودتر می امدی ، ای وجو دم ای همه وجودم

غروب بی تو مرگ روزهاست نه پایان امروز...